اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

دو سال و چهار ماهگی و سیزده به در

پسر گلم سلام نفس مامان دو سال و چهار ماهگی مبارک  گلم سیزدهم فروردین همچنین سیزده به در هم هست... قرار شده بود با دایی ها و خاله و مامان جون و باباجون اینا بریم سیزده گردی... تا راه افتادیم و رفتیم خونه مامان جون حدودای ساعت  ظهر بود!!!!!! خلاصه تصمیم گرفتیم نهار را بخوریم و بعد حرکت کنیم... بعد خوردن نهار راه افتادیم... البته خاله مریم نیومد چون شوهرش تازه از راه رسیده بودند... توی راه ترافیک خیلی وحشتناکی بود... شما اولش خواب بودی و بعد بیدار شدی... خیلی جیش داشتی ولی خودتو نگه داشتی... خیلی واسم جالب بود، توی خونه گاهی وقتا میگی و گاهی وقتا ... آخه مرد گنده تو که می تونی خودتو نگه داری، چرا بعضی وقتا این کارا سر من میاری؟؟؟؟؟؟...
15 فروردين 1393

پختن آش

امیررضا جونم سلام گلم خاله زهرا و خانواده اش رفتند مکه... خاله زهرا غیر از مامان جون کسی دیگه ای ندارند... واسه همین مامان جون خیلی دلشون می خواست واسه شون آش پشت پایی بپزند... ما هم به قول خودمون شخشون گرفتیم و با توجه به اینکه با سالگرد خدابیامرز باباحاجی یکی شده بود، آش را پختیم. این را هم بگم دفعه اولی بود که آش می پختیم که به نظرم خداییش خیلی خوب شده بود  اینو هم بگم شما این وسطا خیلی خوشحال بودی و مرتب دستی بر شیطونی می بردی... مثلا همه سیرها را ریز ریز کرده بودیم و آماده داخل آبکش بود که شما یه عالمه روغن ریختی روش هم سیر داغا خراب شد و هم فرش مامان جون   خدا را شکر که اون روز هم به خوبی گذشت... عزیزم خیلی دوستت داریم،...
12 فروردين 1393

اندر احوالات این ایام...

عسل مامان سلام این روزا وقت دید و بازدیده و ما مرتب اینور و اونور هستیم... همش باید مواظب باشم تخمه را با پوست نخوری، عاشق پسته ای و کلی هم خوردی و از عواقبش هم اینه که گرمیت کرده حسابی  خدا را شکر خیلی اذیتم نکردی و توی مهمونیا معمولا خجالت میکشی و حرف نمیزنی  این مدت که پیشتم خیلی خیلی خوشحالم، قبل از عید من خیلی درگیر کار بودم و خیلی کم پیشت بودم، اکثر اوقات کلاس داشتم  احساس میکنم اینور سال هم تا پایان اردیبهشت همین آشه و همین کاسه، واسه همین میخوام از این 6 روز باقی مانده تمام استفاده را ببرم... پنج شنبه خونه ما مهمونی بود و عمه جون و عمو ها می اومدند... خیلی نمک داشتی، از صبح می گفتی مهمونی امیره و مهمونا پرنیا و ننو...
9 فروردين 1393

آغاز سال 1393

گلم سلام سلام، صد تا سلام صد سال به این سالا.... عیدت مبارک عزیزم...مامان جون امسال قرار بود سال تحویل را خونه خدا بیامرز باباحاجی و ننه عصمت باشیم ... این مراسم به همت محمد دایی رضا و دایی جواد برگزار میشد. من که تا موقع سال تحویل مشغول بودم، شما هم با بابا مرتضی رفته بودی آرایشگاه و خوشکل شده بودی و برگشته بودی( ناگفته نماند کلی هم گریه کرده بودی!!!! ) اول شما و بابایی رفتید حموم و لباسای عیدتون را پوشیدید. بعد هم من رفتم، تا اومدیم حاضر بشیم، دیدیم چیزی تا سال تحویل نمونده... من که وقت نکرده بودم سفره هفت سین بیندازمف تند تند یه سیب، یه سکه، یه سنحد، یه ظرف سماق، سبزه، یه سیر و یه ظرف سرکه روی میز گذاشتمف بابایی که کلی خنده ام کرد  ...
4 فروردين 1393

یه خبر خیلی خوب...

عسلم سلام خاله مریم داره واسه مون یه نی نی خوشکل میاره، امیدوارم که این مدت واسش زود زود بگذره و حالش خوب خوب باشه... عزیز دلم هنوز هیچی نشده، شما خیلی حساس شدی، چند بار تا حالا چیزی به سمت خاله پرتاب کردی، آخه خاله مریم و عمو حسین خیلی دوست دارند و وقتی خونه مامان جون هستیم، بیش تر میخوای پیش اونا باشی، مخصوصا عمو حسین، نمی دونم احساس ترس کردی  مامان جون نی نی خاله ایشاالله آبان دنیا میاد و میاد و میشه هم بازیکنت... خدا کنه خواهر گلم حالش خوب باشه و یه حاملگی فوق العاده داشته باشه... خدا کنه دایی محمد هم زودتر دومادش کنیم و یه عروس خیلی خوب گیرمون بیاد عزیزم خیلی دوستت داریم، بووووووسسس ...
3 فروردين 1393

خونه تکونی

وروجک مامان سلام واااااااااااااااییییییییی مردم از خستگی!!!!!! چقدر کار داشتیم و همه ی کارا مونده بود واسه این دو روز آخر من و بابایی از اینور تمیز می کردیم، شما از اونور میریختی  نمی دونم چه حساسیتی داری به کتابخونه، مامان جان تا من مرتب میکردم، پشت سرم همه ی کتابا را میریختی پایین!!!!!  همه ی قابلمه ها را بیرون گذاشته بودم، شما داشتی باهاشون آش می پختی... یه دفعه صدای بابایی بلند شد!!!! امیررضا!!!! فهمیدم یه خرابکاری تازه کردی... اومدم دیدم بله،،، هرچه خاکشیر بوده ریختی توی قابلمه ها، بعدم آب ریختی روشون!!!!  خدا را شکر که گذشت، اووووف خیلی خسته شدیم، من که تا چند روز بعدش خسته خسته بودم عزیزم خیلی دوست داریم، بوو...
3 فروردين 1393

اول شدن تیم معلمای مدرسه در ناحیه

پسرم سلام من خیلی خوشحالم... آخه تیم ما در مسابقات عملکردی بین معلمان توی ناحیه اول شده..تازه با چه  اقتداری، امتیاز ما 107 بوده و نفر دوم 85!!! هورااااا  مامانی دعا کن مرحله بعد هم اول بشیم... عزیزم خیلی دوستت داریم، بوووووووووسسسسس ...
26 اسفند 1392

تولد بابایی

سلام عزیزم امروز تولد بابا مرتضی جونه، از همین جا دوباره تولدش را تبریک میگیم، ایشاالله سالیان سال باهم زندگی خوب و خوشی را داشته باشیم... مامانی این روزا بابایی خیلی واسه مون زحمت میکشه، بیش تر اوقات سر کاره، می دونم دلش پیش ماست ولی خوب چاره ای نیست... همسر خوبم امیدوارم این روزها سریع تر بگذره... امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی و من و امیررضا قدرت را بدونیم... امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . . تولدت مبارک ...
18 اسفند 1392

دو سال و سه ماهگی

عزیز دلم سلام خوشکلم دو سال و سه ماهگیت مبارک... عسلم خیلی حرف زدنت با نمکه، همه چیزا را خلاصه و مفید میگی.. یه روز گیر داده بودی و به من می گفتی مهدیه!!! اصلا خوشم نمی اومد، حلاصه حالا دیگه من مامان مهدیه ام ، مامان بابایی: مامان پرنیا، مامان من: مامان دایی جواد   بابایی: بابا مرتضی، بابا حسن و بابا حسین، به خاله هم که میگی آله!!! راستش را بخوای گاهی وقتا خیلی عصبی ام میکنی، خدا منو ببخشه   می افتی روی دنده لج و مرتب بهانه گیری میکنی... اصلا نمیفهمم چی میگی   پسرم کلی ماشین شناسی، مثلا هرچی ماشین پراید می بینی، ماشین آله هست، ماشین ام وی ام ماشین بابا وحید( بابا وحید بابای پرنیا هستند!!!) و .... حالا هر رنگی ک...
13 اسفند 1392
1